وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل
ذخیره میکنم باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
گفته بودی می مانم
به حرم نفس هایت
هفت شهر عشق را زیر پا گذاشتم
وقت رفتن لحظه ای دلم نلرزید
که مبادا باز گردم و اثری از تو نباشد
اما...
کاش وقت رفتن لحظه ای پای صحبتت می نشتستم
شاید پی مبردم در پی نفسهای عاشقانه ات دردیست...
کاش میشنیدم درد دل مادری که دور مانده از فرزندش
شاید دیگر خود خهانه بر طبل خویش نمیکوفتم...
گفته بودی می مانم
به نیم نگاه عاشقانه ات
اتشی افروختم در دل که سوزاند هست و نیستم را...
اما...
پشیمان نیستم از کرده ی خویش و خود سوختنم
زیرا هنوز رسم پیمان شکنی نیاموخته ام...
ان روزهای دور که هنوز صحبتی از ماندت نبود
عهد کردم که بسوزم و بسازم به لحظه لحظه ی این عشق...
گفته بودی می مانم
به طنین دلنشین صدایت
کر کردم هر دو گوشم را بر تمام نجواها تا لحظه ی مرگم
اما...
خواهم که بدانی تا مرا روحیست در بدن و عشقی در دل
نگاه برنیندازم و گوش برببندم برای تمامی جهان و عشق هایش
و این ایستگاه اخر جاده ی عاشقیست
می خواهم در کوچه پس کوچه های شهر عشق گم بمانم تا روز امدنت...
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل
ذخیره میکنم باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد عاشقی جرم قشنگی است به انکارش مکوش